رقص مگس

مهدي مرعشي

رقص مگس


مهدي مرعشي

نمي دانم اين را که الان مي گويم ارزش گفتن را دارد يا نه، اما يک مگس سبز مرده توي شيشه مربا دارم که تا چند لحظه پيش براي زنده ماندن جان مي کند. به جاي اين حرفها شايد بهتر باشد مواظب خاکستر سيگارم باشم که روي پتوي چهارخانه کف اطاق نريزد و بعد هم وقتي درست و حسابي از سيگار کام گرفتم، آنرا درست و با دقت توي زير سيگاري خاموش کنم. اما خدا نکند حوصله سر برود . آن وقت است که به اين هم راضي مي شوي که مگسي بيايد و با وزوزش فضاي خالي اتاق را پر کند و آن وقت با همان مگس کش قرمز پلاستيکي يا يک دستمال توي اطاق سه در چهارت دنبالش بيفتي و سعي کني آنرا توي شيشه مرباي خاليت بيندازي اما خوب، بعضي وقت ها هم نمي شود کاري کرد. بالاخره وقتي فقط چند نخ از پاکت سيگارت مانده و از روزنامه کنار رفته از روي شيشه، شب را ديدي و چراغ هاي خاموش همسايه ها را، آنوقت است که مي فهمي بايد با همين چند نخ باقيمانده تا صبح دوام بياوري و آن وقت هي فکر کني. مثل من که حالا روي زمين دراز کشيده ام، سرم را به ديوار تکيه داده ام، شيشه مربا را روي سينه ام گذاشته ام و زير نور ضعيف چراغ اتاق، به مگس سبز توي آن نگاه مي کنم.

دست و پايش مثل دست و پاي جنين در رحم است و مي توانم حدس بزنم که چشمهايش هم بسته است. به او حسودي ام مي شود. چون با آنکه تمام تنم کوفته است و چشم هايم هم از خستگي مي سوزد، هيچ ميلي به خواب ندارم و او راحت خوابيده است. هر چند قبل از اينکه به اين خواب ابدي فرو برود، ساعتها خودش را به ديواره شيشه مي کوبيد تا نخوابد. چرا دروغ بگويم. لذت مي بردم از اينکه مي ديدم در آن فضاي کوچک و خالي تقلا مي کند. و راستش کمي هم احساس غرور مي کردم. چون اين صحنه اي بود که خودم ترتيب داده بودم. يعني درست از وقتي که تمام مرباي هويج را خوردم و فکر کردم که اين شيشه خالي به چه دردي مي خورد. تا اينکه بعد از چند روز و درست ساعت هفت بعد از ظهر امروز يا امشب سر و کله اين مگس سبز پيدا شد. نمي دانم از کجا داخل اتاق شده بود. شايد از درز در، آمده بود. اول به فکر گرفتنش نبودم. فکر کردم آن قدر بي حال است که در اين سرماي پاييز بشود با دستمال يا کتاب حسابش را رسيد، اما وقتي از زير مگس کش پلاستيکي با زيرکي در رفت، گفتم بايد هم فکري براي اين مگس کرد و هم فکري براي آن شيشه مرباي خالي.

دور يک دايره مشخص مي چرخيد. درست مثل چرخش پرگار. و بدون اينکه حتي ذره اي از آن دايره مشخص منحرف بشود. سرم درد گرفته بود. دستم را گرفته بودم به لبه تاقچه که نيافتم. بعدش فقط دستمال را ديدم که بالا رفت و با يک حرکت سريع و محکم جنازه اش را روي زمين انداخت. با همان سر گيجه، بالاهايش را گرفتم و از روي پتوي چهار خانه اتاق بلندش کردم. هنوز جان داشت و پيچ و تاب مي خورد. کف شيشه مربا پرتش کردم و در آن را بستم. حالا مگس سبزي که تا چند دقيقه پيش در مسيري دايره اي، بدون هيچ انحرافي دور چراغ مي چرخيد، در شيشه اي بود که تا همان چند دقيقه پيش نمي دانستم با آن چه بکنم.

وزوزش را نزديک گوشم مي شنيدم. توي شيشه خودش را به اين طرف و آن طرف مي زد. به ذهنم رسيد با يک ميخ، مثلا همان ميخي که کنار در زده ام ولباسهايم رابه آن آويزان مي کنم، درشيشه راسوراخ کنم وبگذارم هوايي بخورد. اين طوري شايد چند روزي سرم گرم مي شد، اما چرا دروغ بگويم. از مردنش و در واقع جان کندنش لذت بيشتري مي بردم. حالا درون آن شيشه در بسته، يادش رفته بود که بايد دايره وار بچرخد و همين لذت بيشتري به من مي بخشيد.

شايد به سه يا چهار ساعت نکشيد که بي حرکت کف شيشه افتاد.براي يک لحظه تکان خوردم و او هم با تکان من براي لحظه اي جان گرفت اما دوباره کف شيشه افتاد و تمام کرد.

حالا مي توانستم سيگاري روشن کنم و آن را تا آخر با ولع بکشم. بعد هم سيگار را توي شيشه مربا بياندازم و در آن را دوباره ببندم. مي توانستم شيشه را تکان بدهم، آن قدر که ته سيگار هنوز روشن، بيايد و بچسبد به بالهاي سبز مگس. اصلا بسوزاندش، خاکسترش کند. اما فضاي اطاق خالي شده. راستش را بگويم سکوت ديگر برايم دارد خسته کننده مي شود. کاش دوباره سر و کله مگسي پيدا مي شد. نمي دانم. شايد بايد اينجا را گرم کنم. شايد به هواي گرماي اينجا دوباره مگسي بيايد سبز و دوباره دور اين چراغ کم نور، آنقدر بچرخد و بچرخد تا من دوباره بلند شوم، دستي به طاقچه بگيرم و با دستمال، طوري که حتي خودم متوجه نشوم به زمين بيندازمش. هر چند نمي دانم آيا ديگر هيچ مگسي را خواهم ديد که آن طور عارفانه دور چراغ بگردد.

اهواز – 19/7/81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30158< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي